وبلاگ پایگاه خبری اخبار ملکان و دوهفته نامه فرهنگی اجتماعی ندای ملکان

لینک کانال اخبار ملکان و نشریه ندای ملکان در تلگرام:akhbare_malekan@

لینک کانال اخبار ملکان و نشریه ندای ملکان در تلگرام:akhbare_malekan@

وبلاگ پایگاه خبری اخبار ملکان و دوهفته نامه فرهنگی اجتماعی ندای ملکان

چاپ آگهی های:دولتی،تبلیغاتی ،ثبتی،دادگستری،مفقودی،مزایده و مناقصه،پیام های تبریک،تقدیروتشکر،تسلیت،عکس دانش آموزان ممتاز و غیره در نشریه ندای ملکان و سایر روزنامه های سراسری و کثیرالانتشار (با قیمت مناسب و در عرض 48 ساعت)پذیرفته می شود.

توجه: نشریه ندای ملکان هر دو هفته یکبار به همراه آخرین اخبار و رویدادهای منطقه،در تیراژ بالا و در صفحات رنگی و سیاه و سفید منتشر و در ادارات دولتی،شعب بانک ها،مدارس،نماز جمعه،جلسات و مراسمات دولتی،کتاب فروشی ها و سطح بازار شهر ملکان به طور رایگان توزیع می گردد و بهترین،گسترده ترین و ارزان ترین وسیله برای تبلیغ محل کسب و کار اصناف محترم شهر ملکان و سایر شهرهای همجوار(مراغه،میاندوآب،بناب،بوکان،مهاباد،عجب شیر و غیره)می باشد!

--------------------------------------------

دفتر مرکزی:ملکان/خیابان امام(ره)/جنب داروخانه دکتر نیری
تلفن: 37826118

شعبه 2:ملکان - خیابان معلم - روبروی شرکت تعاونی مصرف فرهنگیان - کیوسک مطبوعاتی ندای ملکان
تلفن: 37827752

شماره های تماس و فضای مجازی:09144213777 - 09380597600

ایمیل: einaloumalekan@yahoo.com

لینک کانال پایگاه خبری اخبار ملکان در تلگرام:akhbare_malekan@


آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

مادر شهید اکبر اسدی ادامه می دهد: از همان اوایل انقلاب، اکبر به همراه پدرش در مسجد فعالیت می کرد تا اینکه با شروع جنگ تحمیلی تصمیم به پیوستن به رزمندگان جبهه حق علیه باطل گرفت.

وی اضافه می کند: هنگامی که در کلاس هشتم مشغول به تحصیل بود از طریق مسجد 'قالیچه لر' درخواست رفتن به جبهه می کند که اهالی مسجد به دلیل سن کم اکبر و فعالیت پدرش در مسجد درخواست او را رد می کنند تا اینکه به دلیل پافشاری های زیاد اکبر به شرط دریافت رضایت از پدر راضی می شوند.

این مادر شهید می گوید: یک شب پس از اذان مغرب و عشا اکبر با نامه ای در دست وارد خانه شد و به سوی پدرش رفت؛ دیدم که با هم کمی صحبت کردند و در آخر پدر اثر انگشت خود را برروی کاغذ زد که وقتی جویای ماجرا شدم فهمیدم که تصمیم اکبر برای رفتن جدی است.

از فاطمه فرشباف می پرسم: 'آیا واقعا راضی به رفتنش بودی؟' که در پاسخ این چنین جواب می دهد: در آن روزها تمامی خانواده به نوعی در پشت جبهه های جنگ فعالیت داشتیم. من و پدرش در مسجد، خواهرانش در بیمارستانها به عنوان امدادگر و در مساجد به عنوان آموزش دهنده به بانوان در خصوص ارایه کمک های اولیه و تیراندازی فعالیت می کردند، به همین دلیل به راحتی قبول کردم که برود.

وی می گوید: اوایل جنگ بود که عازم جبهه شد؛ اولین بار پس از سه ماه به خانه آمد و بعدها این مدت بازگشت طولانی شد طوری که یک بار تا 9 ماه به خانه باز نگشت و در این مدت تمامی مرخصی های خود را به دیگر رزمندگان داده بود.

این مادر شهید ادامه می دهد: اکبر بارها در جبهه زخمی شده بود ولی هیچ کدام از آنها را به ما اطلاع نمی داد تا اینکه روزی از مشهد با ما تماس گرفته شد و گفتند اکبرم به دلیل جراحت در آرنج چپش برای مداوا به بیمارستان مشهد انتقال یافته است.

وی اضافه می کند: با شنیدن این خبر من و پدرش خود را به مشهد رساندیم؛ بیمارستان پر از مجروحان جنگی بود؛ آنجا بود که همدلی ملت را بار دیگر دیدم، بیشتر تبریزی هایی که در مشهد زندگی می کردند با شنیدن اینکه یک مجروح تبریزی در بیمارستان بستری است برای دیدنش آمده بودند.

خانم فرشباف نادی می افزاید: اکبر در مشهد مداوا و سپس به بیمارستانی در تبریز منتقل شد. در آن روزها او بی تاب این بود که هر چه سریع تر مداوا شود و به جبهه بازگردد، اما شورای پزشکی اعلام کرده بود که اکبر دیگر نمی تواند سرباز برود، اسلحه بدست بگیرد و حتی به عنوان راننده پایه یک فعالیت کند.

وی ادامه می دهد: اکبر وقتی رای شورای پزشکی را شنیده بود بسیار شکسته بود من هرگز چهره اکبر را آنقدر ناراحت و پریشان خاطر ندیده بودم، به همین دل رو به اکبر کردم و گفتم' اکبر تو سرباز امام زمان (عج) هستی و سرباز ارتش نیستی. تو هرکجا که باشی و هر فعالیتی که در این راه انجام دهی آقا آن را خواهد پذیرفت پس نگران چه هستی'...

این مادر شهید می گوید: اکبر با شنیدن این سخنان به خود آمد و بلند شد. روحیه ای دوباره گرفت و برای انجام فعالیت در پشت جبهه های جنگ به مسجد رفت.

وی اظهار می کند: در آنروزها بود که از طریق دولت برای خرید کالا کوپن اعلام شد و اکبر از طریق یکی از دوستانش به اداره بازرگانی معرفی و در آن شرکت کار خود را آغازکرد، بعد از مدتی به وی مسوولیت بخش توزیع کوپن تیرآهن داده شد.

فرشباف ادامه می دهد: 9 ماه از فعالیت اکبر در اداره بازرگانی می گذشت که با شنیدن فرمایشات امام خمینی (ره) در خصوص اینکه 'اول جبهه بعد کارهای دیگر' دست از کار برکشید و به اصرار به جبهه بازگشت.

وی اظهار می کند: با وجود اینکه اکبر شنا نمی دانست ولی به گروه غواصان پیوست و همراه دیگر همرزمانش در مدت کوتاه آموزش های لازم را برای غواصی آموخت.

این مادر شهید می گوید: به غواصان گفته شده بود در حین عملیات اگر متوجه شدید که یکی از همرزمانتان گلوله خورده و در حال مرگ است فوری جلوی دهان او را بگیرید تا صدای شهید هنگام شهادت به گوش دشمنان نرسد و عملیات لو نرود.

وی که بغض در گلویش سنگینی می کند، ادامه می دهد: هربار که این موضوع به یادم میاید بیش از هرچیز مرا ناراحت می کند؛ در یکی از عملیات ها دوست صمیمی اکبر شهید 'محمد شمس' گلوله می خورد و اکبر مجبور می شود با دستانش جلوی دهان شهید را بگیرد تا دشمنان متوجه حضور آنان نشوند.

فرشباف اظهار می کند: اکبر قبل از شهادتش روزی نزد من آمد و گفت ' مادر پلاتین هایی که در دست من وجود دارد بسیار گران قیمت است و اگر من به شهادت رسیدم لطفا رضایت نامه ای مبنی بر در آوردن آن از دستانم را امضا کن تا در سایر مجروحان استفاده شود' که بعدها با ترمیم استخوان ها، پلاتین ها قبل از شهادتش از بدنش خارج شدند.

وی ادامه می دهد: 'اکبرم دی ماه سال 1345 به دنیا آمده بود و هفدهم دی ماه سال 1365 آخرین وصیت نامه اش را می نویسد تا اینکه چهاروز پس از آن در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نایل آمد.'

وی اظهار می کند: قبل از اینکه اکبر یه شهادت برسد پیکر یکی دیگر از همرزمان اکبر به نام غواص شهید 'سید احمد موسوی نژاد' به تبریز آمده بود و مراسم آن شهید بزرگوار برگزار شد. یک روز که با مادر شهید موسوی نژاد از مسجد رضوان به سمت خانه در حال حرکت بودیم، مادر این شهید آرام به من گفت' بروآماده شو دنبال فرزندت می گردند، به زودی خواهد آمد'...

وی ادامه می دهد: با شنیدن این سخنان بغض کردم، پاهایم از راه رفتن باز ایستاد، فهمیدم اکبرم شهید شده ولی با این وجود به راه رفتن ادامه دادم تا مبدا برزمین بیفتم و نامحرمی مرا در حال زار ببیند.

فرشباف می گوید: به خانه که آمدم دور از اهل خانه گریستم ولی به دلیل بیماری قلبی همسرم نتوانستم در این باره به کسی حرفی بزنم و تا 18 روز نگذاشتم کسی به همسرم خبر شهادت اکبر را بدهد.

وی اضافه می کند: تا اینکه پس از گذشت 18 روز اهالی مسجد گفتند این ظلم در حق شهید و پدرش است باید آگاه شود و برای فرزندش مراسم عزاداری گرفته شود.

این مادر شهید می گوید: پدرش در مغازه نشسته بود که وارد شدم با تعجب نگاهم کرد و من گفتم از اکبر به تو سلام آوردم و در ادامه با خواندن این شعر خبر شهادت اکبر را به همسرم دادم 'آتا من سربازم راه دینه قرآنه یولومو گوزلمه آللاهیمه میهمانم - من اولدوم حق فداسی سنده شهید آتاسی'.

وی ادامه می دهد: در آن روز تمامی کسبه محل مغازه های خود را بستند و همه مردم برای عرض تسلیت آمدند؛ رفت و آمدها به قدری زیاد بود که در منزل همسایه برای آقایان و منزل ما برای خانم ها مراسم عزاداری گرفته شد.

فرشباف می گوید: با گذشت دو ماه از مراسم چهلم فرزندم که بر روی مزاری خالی انجام شد بالاخره پیکر اکبرم به تبریز آمد پیکری که نتوانستم نگاهش کنم تا مبادا با دیدن جگرگوشه ام از حال بروم و در میان مردان نامحرم بر زمین بیفتم.

وی افزود: از دخترم شنیدم که نصف صورتش بر اثر برخورد ترکش از بین رفته بود و شکاف بزرگی در قلبش ایجاد شده بود و من طاقت دیدن فرزندم را در آن حال نداشتم.

این مادر شهید می گوید: اکبرم بارها قبل از شهادت از من خواسته بود که اگر شهید شد در آغوش من به خاک سپرده شود و من به خاطر عمل به وصیتش به کمک دختر بزرگم پیکر عزیزم را دفن کردم.

وی ادامه می دهد: یادآوری آن لحاظات کار آسانی نیست؛ اینکه مادر باشی و جگرگوشه ات را به خاک بسپاری سخت است ... آخرین وداع من و اکبر در منزلگه همیشگی او صورت گرفت من برای آخرین بار فرزندم را به آغوش کشیدم.

مصاحبه از: مینا بازگشا 

6120/518

انتهای پیام /* 

۹۴/۰۳/۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
سیاوش عینالو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی