به بهانه 25 اسفند سالروز غروب خورشید بدر
شناسه خبر: 267020 | منتشر شده در مورخ: 1393/12/25 | ساعت: 11:28 | گروه: استان آذربایجان شرقی |
به بهانه سالروز غروب خورشید بدر؛
پایانِ نامهها مینوشتم "امضا از طرف شهید مهدی باکری"/ شهیدی که شهادتش را از امام رضا(ع) طلب کرد |
فرمانده لشکر 31 عاشورا پس از شهادت "مهدی باکری" میگوید: فرماندهی لشکر عاشورا برای من خیلی سخت بود و تا مدتها هیچ چیزی را از طرف خودم امضا نکردم. هر نامهای بود مینوشتم از طرف آقامهدی باکری و امضا میکردم، چون اعتقاد داشتم او در کنار رزمندهها است.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا، به نقل از آناج، پس از شهادت "مهدی باکری" در عملیات بدر، محسن رضایی با جمعی از فرماندهان لشکر 31 عاشورا در رابطه با فرماندهی لشکر بعد از آقامهدی جلسه میگذارد. تصمیم سختی است که بعد از آن فرماندهی محبوب و پرآوازهی آذریها فرماندهی لشکر به چه کسی سپرده شود. در نتیجه پس از ساعتها جلسه مشخص میشود که امین شریعتی باید فرمانده لشکر شود، اما شریعتی از این انتخاب راضی نیست و در پاسخ به درخواست محسن رضایی امتناع میکند و میگوید آقامهدی کجا و من کجا! اما سرانجام او به نیابت از آقامهدی فرمانده لشکر میشود.
اکنون روایت سردار امین شریعتی فرمانده لشکر 31 عاشورا که ماحصل گفتوگوی دفاع پرس با وی است را در ادامه میخوانید:
وقتی رسیدم آقامهدی شهید شده بود
زمانی که عملیات بدر آغاز شد، من جانشین آقاعزیز در قرارگاه قدس بودم. در تقسیم کاری که با ایشان انجام داده بودیم قرار شد من به خط بروم و آقاعزیز در قرارگاه بماند. اتفاقا لشکر عاشورا نیز در همان عملیات با قرارگاه ما عمل میکرد و من ماموریت داشتم در کنار آقامهدی باکری باشم. من از ابتدای عملیات تا زمانی که میخواستیم از دجله عبور کنیم در کنا�� آقامهدی بودم.
در عملیات بدر شرایط سختی پیش آمد. با آقا مهدی تصمیم گرفتیم به آن سوی دجله و پیش رزمندهها برویم. یک پل عابرپیاده روی دجله نصب شده بود. وقتی خواستم از روی پل عبور کنم یک توپ اتریشی به کنار پل اصابت کرد و آنجا مجروح شدم و من را به عقب منتقل کردند. 24 ساعتی عقب بودم که خودم را به زور به خط رساندم. وقتی رسیدم خبر دادند آقامهدی به شهادت رسیده است.
پس از شهادت مهدی باکری آقامحسن به من گفت بچههای لشکر خواستند که شما برگردید. گفتم: آقامحسن من؟ من بروم جای مهدی باکری؟ امکان ندارد. گفت: چرا؟ بچههای لشکر خواستهاند که بروی. گفتم: آقا مهدی کجا، من کجا؟
آقا محسن خیلی اصرار کرد و گفت حالا که اینجوری است سه تا مسئولیت همزمان را باید انجام بدهی. گفتم: من یکیش هم نمیتوانم انجام بدهم، چه برسد به سه تا و من امتناع کردم و در نهایت پس از قضایایی این مسئولیت را پذیرفتم.
فرماندهی لشکر عاشورا برای من خیلی سخت بود و تا مدتها هیچ چیزی را از طرف خودم امضا نکردم. هر نامهای بود مینوشتم از طرف آقامهدی باکری و امضا میکردم، چون اعتقاد داشتم او در کنار رزمندهها است. شاید این روزها کسی این حرفها را قبول نداشته باشد اما من فرماندهی عملیاتها را هم به آقامهدی میسپردم.
شهادت علی تجلایی
زمانی که فرمانده لشکر بودم به منزل شهید علی تجلایی رفتم و در آنجا به خانواده شهید گفتم که اگر امروز علی در جمع ما بود، میبایست او فرمانده لشکر میشد.
شهید علی تجلایی قبل از عملیات بدر زخمی شد و برای دورهی نقاهت به تبریز رفت. چند شب مانده به عملیات به همراه آقامهدی به جمع نیروها رفتیم تا از نزدیک بازدیدی از نحوهی آموزش آنها داشته باشیم. نیروها مشغول بلمرانی و پاروزنی بودند. این کار حساسیت بالایی داشت. پارو نباید با بلم برخورد میکرد و با برخورد با آب هم نباید صدا میداد. بلمرانی نیازمند دقت کافی بود.
در اثنای همین بازدید علی تجلایی را در یکی از بلمها دیدم. به آقامهدی گفتم: او علی نیست؟ گفت: بله.
علی به همراه برادرش در بلم بود. صدایش زدم. به زور از بلم بیرون آمد. او در عملیات بیت المقدس جانشین من بود. به علی گفتم: اینجا چکار میکنی؟ مگر نباید مرخصی باشی؟
گفت: آمدهام تا با نیروهای گردان به جلو بروم.
در عملیات بدر به همراه نیروها به خط مقدم آمد. مشغول خوردن ناهار در پلاستیک بودیم، علی را صدا زدم و گفتم: علی، تو جانشین لشکر هستی. شرایط سخت شده است، باید به آقامهدی کمک بکنی.
علی به آن سوی دجله رفت و کنار دو گردان از نیروهای لشکر بود که به شهادت رسید. او آدم بسیار شجاع و تلاشگری بود که در سوسنگرد حماسههای بسیاری خلق کرد.
آقامهدی باکری عملیات را اداره میکند
بعد از ظهر شبی که قرار بود عملیات کربلای 5 آغاز شود، همهی رزمندهها را در قرارگاه لشکر جمع کردیم. من برای نیروها صحبت کردم. گفتم هر آن چیزی که در وسعمان بوده است، انجام دادهایم و هر کاری توانستم، کردم. از این به بعد من کارهای نیستم و با توکل بر خدا و توسل به ائمه اطهار(ع) و آقا مهدی باکری عملیات را انجام میدهیم.
قرارگاه لشکر دو سه کیلومتری پشت خط بود. به آقای کاشانی گفتم شما در قرارگاه بمانید و من با نیروها به جلو میروم. گفتند این کار درست نیست. گفتم: من کارهای نیستم و آقا مهدی باکری عملیات را اداره میکنند.
آن شب، آقای وفایی مسئول مهندسی قرارگاه هم پیش من بود. میگویند که ایشان اصفهانی است اما یک رگه ترکی هم دارد. ما بالای سنگر نشسته بودیم. به کاشانی گفته بودم به کسی نگوید من رفتهام جلو. البته اگر میشد با نیروهای خطشکن و غواص جلوتر هم میرفتم، چون اعتقاد داشتم که آقامهدی باکری در کنار رزمندههاست و دارد فرماندهی میکند.
حاح صادق کمالی، مداحی از اهل تبریز بود که به جبههها میآمد. او به من میگفت: من این حرفتان را با تمام وجود باور دارم چون بودن آقامهدی را در سنگر احساس میکنم.
باکری یک بسیجی بود؛ همین!
مهدی باکری به سال ١٣٣٣ هجری شمسی در شهرستان میاندوآب آذربایجانغربی متولد شد. در دوران کودکی، مادرش را از دست داد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید و در دوره دبیرستان همزمان با شهادت برادرش «علی باکری» به دست دژخیمان «ساواک» وارد جریانات سیاسی شد.
پس از اخذ دیپلم با وجود آنکه از شهادت برادرش بسیار متأثر و متألم بود، به دانشگاه راه یافت و در رشته مهندسی مکانیک مشغول تحصیل شد. از ابتدای ورود به دانشگاه تبریز یکی از افراد مبارز این دانشگاه بود. او برادرش «حمید» را نیز به همراه خود به این شهر آورد. در طول فعالیتهای سیاسی خود (طبق اسناد محرمانه بدست آمده) از طرف سازمان امنیت آذربایجان شرقی (ساواک) تحت کنترل و مراقبت بود. پس از مدتی حمید را برای برقراری ارتباط با سایر مبارزان، به خارج از کشور فرستاد تا در ارسال سلاح گرم برای مبارزین داخل کشور فعال شود.
دوران سربازی
مهدی باکری بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و به دنبال تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد در آمد و در سازماندهی و استحکام سپاه ارومیه نقش فعالی را ایفا کرد. پس از آن بنا به ضرورت، دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. همزمان با خدمت در سپاه، به مدت ٩ ماه با عنوان شهردار ارومیه نیز خدمات ارزندهای را از خود به یادگار گذاشت.
باکری در مدت مسئولیتش به عنوان فرمانده عملیات سپاه ارومیه تلاشهای گستردهای را در برقراری امنیت و پاکسازی منطقه از لوث وجود وابستگان و مزدوران شرق و غرب انجام داد و بهرغم فعالیتهای شبانهروزی در مسئولیتهای مختلف، پس از شروع جنگ تحمیلی، تکلیف خویش را در جهاد با کفار بعثی و متجاوزین به میهن اسلامی دید و راهی جبههها شد.
دوستان و همسنگرانش نقل میکنند به همان میزان که به انجام فرائض دینی مقید بود نسبت به مستحبات هم تقید داشت. نیمههای شب از خواب بیدار میشد و با خدای خود خلوت میکرد و نماز شب را با سوز و گداز و گریه میخواند. خواندن قرآن از کارهای واجب روزمرهاش بود و دیگران را نیز به این کار سفارش میکرد.
مهدی باکری در عملیاتها
در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس از ناحیه کمر زخمی شد و با وجود جراحتهایی که داشت در مرحله سوم عملیات، به قرارگاه فرماندهی رفت تا برادران بسیجی را از پشت بیسیم هدایت کند.
در «عملیات رمضان» با سمت فرماندهی تیپ عاشورا به نبرد بیامان در داخل خاک عراق پرداخت و این بار نیز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحیت، وی مصممتر از پیش در جبههها حضور مییافت و بدون احساس خستگی برای تجهیز، سازماندهی، هدایت نیروها و طراحی عملیات، شبانهروز تلاش میکرد.
در «عملیات خیبر» و زمانی که برادرش حمید، به شهات رسید، با وجود علاقه خاصی که به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانوادهاش تماس گرفت و چنین گفت: شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده است. و در نامهای خطاب به خانوادهاش نوشت: من به وصیت و آرزوی حمید که باز کردن راه کربلا است همچنان در جبههها میمانم و به خواست و راه شهید ادامه میدهم تا اسلام پیروز شود.
نقش باکری و لشکر عاشورا در حماسه قهرمانانه خیبر و تصرف جزایر مجنون و مقاومتی که آنان در دفاع پاتکهای توانفرسای دشمن از خود نشان دادند بر کسی پوشیده نیست.
مهدی در شب عملیات وضو میگیرد و همه گردانها را یک یک از زیر قرآن عبور میدهد. مداوم توصیه میکند: برادران! خدا را از یاد نبرید نام امام زمان(عج) را زمزمه کنید. دعا کنید که کار ما برای خدا باشد. از پشت بیسیم نیز همه را به ذکر «لاحول و لاقوه الا بالله» تشویق میکند.
لشکر عاشورا در کنار سایر یگانهای عمل کننده نیروی زمینی سپاه، در اولین شب «عملیات بدر»، موفق به شکستن خط دشمن میشود و روز بعد به تثبیت مواضع در ساحل رود میپردازد.
نحوه شهادت
هنگامی که پیکر مطهرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال میدادند، قایق حامل پیکر وی، مورد هدف گلوله آر.پی.جی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست.
خدایا چگونه وصیتنامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت و نافرمانیام. گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم. میترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم. یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالی از ما راضی نباشی. ای وای که سیه روز خواهم بود.خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات که نفهمیدم. یا اباعبدالله شفاعت! آه چقدر لذتبخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش، و چه کنم که تهیدستم،خدایا تو قبولم کن.
وصیت به مادرم و خواهران و برادرانم و اهل فامیل: بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست،همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید،پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید،اهمیّت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت کنید تا سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح وارث حضرت ابولفضل برای اسلام ببار آیند. از همه کسانی که از من رنجیدهاند و حقی بر گردن من دارند طلب بخشش دارم و امید دارم خداوند مرا با گناهان بسیار بیامرزد.