مادر شهید...
سلام... برای ما آدما سخت ترین حالت جدایی از یه عزیزه... اینکه بتونی فراغ رو تحمل کنی... یکی از این فراغ هایه عاشقانه رو دوشه مادران شهداست... خیلی سخته... اونایی که جوونی رو از دست دادن معنیه فراغ رو می فهمن... فکر کن... زندگیتو خرجش میکنی ، درداتو تحمل میکنی تا اوون آخ نگه ،چندین سال باهاش لحظاتت رو میسازی اما یه روزی میاد که بگی باید بری ...می دونم جملاتم اون حسی که باید داشته باشه رو نداره ولی باید مادر بود تا این حس وحال رونوشت و فهمید....اونی که نه ماهه تمومه درد رو خریده تا بچه ای به دنیا بیاد بعد اونو با عشق بزرگش میکنه و بعد از دستش میده اینو میفهمه... نوشتن در این مورد سخته... این از اوون نوشته هاییه که خیلی فکر ووقت گذاشتم براش اما .... من فقط می دونم ودیدم دوری مادر از فرزندش فقط درحد چند روز چقدر سخته... دیدم مادری رو که پسرش فقط ده روز رفته بود لبه مرز ، اما چه بی تابی میکرد اوون مادر.... نظم زندگی بهم خورده بود از خاله ها تا مادربزرگ و تمومه فامیل آرامش نداشتن... اونجا بود که یاده مادرایه شهید افتادم... خداییش عجب موقعیته سختی دارن... چکار کردن که می تونن تحمل کنن؟... وقتی بایه مادر شهید صحبت میکنی میبینی که آی مرتضی کجایه کاری! اونور فرزندانشون تو جنگ چکار کردن ، اینور چه قشنگ مادرا راهه فرزندشون رو ادامه میدن... حرف از یه معامله هست... آره یه معامله خیلی عجیب و عاشقانه... معامله ای که باختنی توش نیست و همش بُرده ... خدا به من علی رو داد منم این امانتی رو دادم تو راهه خودش...امانت باید به صاحبش برسه... اینه حرفه یه مادره شهید که علی آقاش رو تو سن 20 سالگی از دست داده بود... میگفت از وضعیتم راضیه راضیم... می گفت برایه شهادتش جشن گرفتم و دائما زیره لبش بود مبارکت باشه علی جان... میگفت خوشحالم که تقدیم شد به حضرته زهرا ، رفت پیشه مادرش ، آخه این علی آقا تا حرف از مادره پهلوشکسته میشد از خدا فقط شهادت می خواست... اینا کسایی اند که قبل از بزرگ کردنشون بزرگه بزرگ شدن ونیازی به درشت شدن ندارن ... کوه کم میاره دربرابره این ایمانه کوه مانندشون ... پسرم وظیفش بود بایدم می رفت ، منکه نمیتونم بگم نرو ... می دونم یکمی درک کردنه این حرفا سخته... اما هستن وبودن ، ما ندیدیمشون ... ما تو تاریخ شیعه از این مادرشهیدا زیاد داریم...حضرته ام البنین (س) که مادره 5 شهیده ... موقع برگشتنه کاروان از شام چه حرفا زد ... این مادرایه شهدایه ما هم مثله حضرت صحبت میکنن ... شاید اونا می خواستن یکم شبیه آن حضرت بشن ... حضرته زینب چه عاشقانه پسرانشون رو به برادر تقدیم کردن... حسین(ع) علی اکبرشو در راهه خدا از دست داد، من عبدالله در راهه خدا ندم؟... خیلی سخته ... سخته درک کردن این لحظات ... شاید ما ظرفیت و شرایطه زینبی شدن رو برایه خودمون ایجاد نکردیم که نمی تونیم درک کنیم... حتما شنیدید که یه بار امام خمینی (ره) به ملاقاته یه مادره شهید میرن.وقتی از مادره شهید تعداد بچه هایه شهیدش رو می پرسن. مادر میگه من 4تا از گلامو تقدیمه انقلاب کردم. با این حرف امام گریشون میگیره. مادره شهید ناراحت میشه و میگه من 4تا تقدیم کردم که اشکی رویه گونه شما نباشه تو رو خدا گریه نکنین من راضی ام.... اینی که سخته ، اینطور بودنو اینطوری زیستنه... هستن مادرانی که هنوز چشمشون به دره تا بلکه خبری از جنازه فرزندشون بشه ، هستن مادرانی که کارشون شده سر زدن به شهیدایه گمنام بلکه یکی از اونا فرزندشون باشه ، هستن مادرایی که بچشون موقعه رفتن 60 کیلو بوده ولی الان تو کفن فقط یک کیلو ازش باقی نمونده... از این مادرا خیلی زیادن و هرچی ازشون بگی ، بازم کمه ... این رو فقط مادرا میفهمن ...این مادرا دله زینبی دارن...... همین.......
یاعلی - مرتضی خداشناس از مشهد مقدس