به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، گاه وبی گاه که ما را مهمان قطعه شعری از سروده های خویش می کند، طبع لطیفش حس مادرانه اش را برایمان هویداتر می سازد.او مادر یک شهید است.مادر شهید مجتبی ذکریا پور که هم زیبا شعر می سراید و هم زیبا روایت می کند حکایت تنها فرزندش را که او را نیز شاعرانه به مسلخ عشق فرستاده است.
گفتگوی ساده و بی ریایش را با معرفی خود آغازمی کند و اینکه نامش طاهره شاه مرادی قمی است وپدرش یک روحانی اهل دلی بوده که هم اکنون سرایی در وادی السلام قم دارد.
پدرم، شیخ علی قمی یک روحانی بود و خانواده ما هم بسیار مذهبی.خیلی کوچک بودم که به صلاح دید پدرم با همسرم ازدواج کردم.13،14 ساله بودم که مجتبی به دنیا آمد. البته مجتبی تنها بچه ام بود و من به غیر از او بچه ی دیگری نداشتم.مجتبی شب ولادت امام حسن بدنیا آمد و اسمش را گذاشتیم مجتبی. او شب شهادت امام حسن هم شهید شد.17سالش بود که در جزیره مجنون و در عملیات بدر خمپاره خورد و برای همیشه مرا تنها گذاشت . مجتبی را هیچ وقت بی وضو شیر ندادم. پدرم همیشه می گفت رو به قبله بشین وبسم الله بگو و مجتبی راشیر بده. پدرم خیلی به مجتبی علاقه داشت هر وقت منبر می رفت مجتبی رانیزبا خودش می برد و می گفت: "می خواهم وقتی اشکی برای امام حسین می ریزم آن را بمالم به صورت مجتبی."
مجتبی تازه پا به سن13 سالگی گذاشته بود که جنگ شروع شد. آنقدر کو چک بود و کم سن وسال که کسی باورش نمی شد بتواند آنگونه بجنگد و سربازی کند. مادر گاهی به چثه کوچکش می نگریست و گاه به روح بزرگش فکر می کرد.
جنگ که شروع شد، رفت از پایگاه بسیج یه دست لباس و پوتین گرفت آورد که در کوچه وخیابان نگهبانی بدهد. هر دو لباس ها برایش گشاد بودو وقتی لباس ها را می پوشید همه مسخره اش می کردند.هر چقدر لباس ها را کوچک کردم باز برایش بزرگ بود. یه شب نگهبان شب شده بود ودر محله هر کی می رفت و می آمد ازش می پرسیدند رمز شب؟من اطلاع نداشتم رمز شب چیه.گفتم مجتبی من مامانم.گفت خانم فرقی نداره.رمز شب؟خواهرم دم گوشم گفت بگو.مرگ بر منافق.ولی گویا اشتباه گفته بودم ،گفت خانم این بار گذشت کردم.
بچه ام از انقلابی های سر سخت بود .بعدهم که با هر مکافاتی بود خودش را به عملیات آزادسازی خرمشهررساند.هربار از ماشین پیاده اش می کردند دوباره می رفت سوار می شد. بعداز آن هم که درعملیات رمضان شرکت کرد و درهمان عملیاتها بود که ذره ذره بزرگ شد و برای خودش مردی شد.بالاخره هم درسال 63 شهید شد.آن هم در عملیاتی که رمزش یا زهرا بود و اکثر بچه هایی که در این عملیات شهید شده بودن از سر وصورت وپهلوها زخمی شده بودند و این یعنی خود حضرت زهرا آن ها را پذیرفته بود .
بسیار زیبا قرآن می خواند. صوت قرآن خواندنش هنوز هم در ذهن مادر به یادگار مانده است وبا اینکه بسیار صبور است و آرام ،اما شب و روزش را با خاطرات 17 ساله مجتبی می گذراند ...
مجتبی با صوت خیلی قشنگی قرآن می خواند.هنوز هم صدایش در گوشم باقی مانده است . نهج البلاغه را هم همیشه مطالعه می کرد.در همان زمان طاغوت هم همیشه در هیئت ها و دسته ها بود.بعد از انقلاب که نفت کم بود ما می رفتیم برای گرفتن نفت وصف می ایستادیم گاهی اوغات 2 شبانه روز در صف بودیم که یک بار من و پدرش در صف ایستاده بودیم.وقتی نوبت من شد و من نفت رو گرفتم دبه را بردم گذاشتم زیر یه طاقی تا برم آن یکی را هم بگیرم اما وقتی برگشتم دیدم دبه خالی شده است .دیدم دست مجتبی یه دبه کوچیکه.گفت مامان یه کم دیگه نفت بدید کار چند نفر دیگه راه می افتد.گفتم مامان جان ما 2 شبه که تو صفیم. ما خودمان لازم داریم.ولی مجتبی با همان سن بچه گی دلش می سوخت برا ی دیگران .
دوست وهمرزم قدیمی مجتبی آنقدر شیفته اخلاق ورفتار به هنگام او بوده،که سالها بعد در حالی که خود صاحب اسم ورسمی شده بود به دنبال مادر مجتبی می گردد تا بر دامان مادری بوسه زند که چنین مردی را پرورش داده است...
آقای مرتضی تمدن گویا با پسرم در جبهه همرزم بود ه است .چند وقت پیش آمد به منزل ماو گفت :بعد از این همه سال می خواهم مادر مجتبی را ببینم.گفت :اینقدر این پسر خوب بود که دوست داشتم مادرش را ببینم.کلی هم برایم خاطره تعریف کرد و از نحوه شهادتش گفت.آن موقع ها مجتبی به من نمی گفت که درجبهه چه کارهایی انجام می دهدو هر وقت ازش می پرسیدم که درآنجا چه می کنی مامان جان؟ می گفت : به رزمنده ها آب میدهم. کفشهای رزمنده ها را تمیز می کنم.ولی بعد ها فهمیدم که آرپی جی زن گردان شهادت بوده است .چندین بار مجروح شده بود ، یک بار هم به بدترین وضع دست و صورتش سوخته بود و یک بار هم به دلیل بخشیدن ماسک صورتش به دوستش شیمیایی شده بود .
عکس حجله اش را مجتبی خود ش قبل ار سفر بهشتیش انداخته بود وبه مادر سفارش می کند که آن را در حجله شهادتش قرار دهند.او نیز چون بسیاری از شهیدان ،می دانست که این سفر،سفر آخر است و این دیدارها ،دیدارهای وداعند...
آخرین بار با هم به راه آهن آمدیم و پیراهن سفید تنش بود همین که الان درعکس مشخص است .با هم رفتیم عکاسی و عکس انداخت و دربرگشت به من گفت :مامان این عکس را برا ی حجله ام بردار.الان دارم با قطار می رم، اما برگشتم با هواپیما است.ما را در یک قوطی برمی گردونند.عمودی می رویم و افقی بر می گردیم.قرار بود روز اول فروردین منزل باشدکه همان روز هم خبر شهادتش را به من دادند .من چون خواب شهادتش را دیده بودم می دانستم که شهید می شود.همان شب که شهید شده بوداحساس کردم که تیری خورد به قلبم.خیلی قلبم سوخت و از خواب که بیدار شدم به پدرش گفتم مجتبی شهید شده است .با ماشین سپاه آمدندرب منزلمان، روز اول عید بود داشتم میرفتم وسایل هفت سین را بخرم ووقتی من برگشتم به من گفتند مجتبی زکریا پور شهید شده است .وقتی رفتیم بهشت زهرا برا دفنش رفتم داخله یه مغازه ای گفتم اقا یه کم نقل می خوام.گفتن مبارکه عروسه یا داماد.آقایی که من را رسانده بود بهشت زهرا گفت پسرش شهید شده.مغازه دارهم شروع کرد به گریه کردن .نقل را بردم وریختم روی سر مجتبی.
مجتبی را که آوردند خود به پیشواز پسرش رفت و با دستان خود او را در منزل همیشگیش جای داد. آنقدر نرم و لطیف با او سخن می گفت گویی که در آن لحظات سخت وداع نیز در حال شعر سرودن است...
مجتبی صورت قشنگش ترکش خورده بود.دستش هم قطع شده بود.با همون لباس جبهه اش لای یک پلاستیک گذاشته بودنش. آوردنش که خاکش کنن،گفتم چرا اینجوری می ذاریدش ؟!این تنها ثمره یه عمر جوانی و زندگیه منه.برید کنار خودم بزارمش توی قبر.خودم رفتم تو قبر. رو بهش گفتم ببین مجتبی جان منم اومدم تو قبر.نترسی من است ..خونه ی خاکیت مبارک .قربونت برم پسرم.بسم الله گفتم و گذاشتمش روی خاک ولی قبرش کوچیک بود.گفتم قبر بچه ام تنگ است .دوباره آوردنش بیرون و قبرش رابزرگتر کردند.وقتی صورتش را گذاشتم روی خاک احسا س کردم که دارد میخندد .گفتم ببینید بچه ام چه جوری در حال لبخند زدن است .من هرجا مصاحبه می کنم می گویم مظلوم شهید مجتبی زکریا.مجتبی مظلوم شهید شد چون تنها ونازپرورده من بود.آنقدر این جمله را گفتم که اسم کوچه ی ما را گذاشتند مظلوم شهید مجتبی زکریا پور.
همیشه خواب تنها فرزندش را می بیند.مجتبی هنوز هم با اوست . با اینکه همسرش را هم از دست داده وتنها است ولی هنوز هم با مجتبی زندگی می کند.با او سخن می گوید.درد ودل می کند و مشکلاتش را با کمک مجتبی حل می کند...
جانماز و قران به جا مانده از شهید مجتبی زکریا پور
با اینکه پدر مجتبی فرزندان دیگری نیز داشته است،اما مجتبی تنها فرزند مادرش بوده که آن را هم در طبق اخلاص گذاشته وتقدیم آستان دوست کرده است.آنقدر آرام ومطمئن سخن می گوید که دهانمان به تحسینش گشوده می شود وکلاممان قاصر می شود از بیان آن همه بزرگی و آرامشش...
از آرزوهایش که سخن به میان می آید،آهی به ژرفای تمام دلتنگی هایش می کشد و سالها دوری و دلتنگی از مجتبی را فقط در یک جمله برایمان معنی می کند."می خواهم برای همیشه در کنار مجتبی باشم"...
تنها آرزویش را که با تمام وجود فریاد می کند ،از کتابش می گوید واز شعر هایی که در 3 بخش قرار است به چاپ برسند.شعر هایی که بر آمده از احساس مادرانه اش است وبیشتر در قالب عاشورایی وبرای شهیدان سروده شده اند...
خوشا آنانکه با عزت زگیتی/بساط خویش برچیدند و رفتند
زکالاهای این آشفته بازار/محبت را پسندیدند و رفتند
خوشا آنانکه پا در وادی حق/نهادندو نلغزیدند و رفتند
خوشا آنانکه بار دوستی را /کشیدند و نلغزیدند و رفتند
شهیدان نامه های امام رضایند/پرستو های مهاجر در بهارند
چه خوش با بال خونین پرواز کردند/سرود عاشقی اغاز کردند
در انتها هم دوست دارد شعری را که در مورد رهبرش گفته است به ما هدیه نماید .
ما از تبار مادر سینه خسته ایم/ما از تبار فاطمه پهلو شکسته ایم
مارانبی قبیله سلمان خطاب کرد/روی غرور وغیرتمان هم حساب کرد
از ما بترس ما از طایفه پر اراده ایم/چون کوه پشته سید علی حفظه الله ایستاده ایم...