وبلاگ پایگاه خبری اخبار ملکان و دوهفته نامه فرهنگی اجتماعی ندای ملکان

لینک کانال اخبار ملکان و نشریه ندای ملکان در تلگرام:akhbare_malekan@

لینک کانال اخبار ملکان و نشریه ندای ملکان در تلگرام:akhbare_malekan@

وبلاگ پایگاه خبری اخبار ملکان و دوهفته نامه فرهنگی اجتماعی ندای ملکان

چاپ آگهی های:دولتی،تبلیغاتی ،ثبتی،دادگستری،مفقودی،مزایده و مناقصه،پیام های تبریک،تقدیروتشکر،تسلیت،عکس دانش آموزان ممتاز و غیره در نشریه ندای ملکان و سایر روزنامه های سراسری و کثیرالانتشار (با قیمت مناسب و در عرض 48 ساعت)پذیرفته می شود.

توجه: نشریه ندای ملکان هر دو هفته یکبار به همراه آخرین اخبار و رویدادهای منطقه،در تیراژ بالا و در صفحات رنگی و سیاه و سفید منتشر و در ادارات دولتی،شعب بانک ها،مدارس،نماز جمعه،جلسات و مراسمات دولتی،کتاب فروشی ها و سطح بازار شهر ملکان به طور رایگان توزیع می گردد و بهترین،گسترده ترین و ارزان ترین وسیله برای تبلیغ محل کسب و کار اصناف محترم شهر ملکان و سایر شهرهای همجوار(مراغه،میاندوآب،بناب،بوکان،مهاباد،عجب شیر و غیره)می باشد!

--------------------------------------------

دفتر مرکزی:ملکان/خیابان امام(ره)/جنب داروخانه دکتر نیری
تلفن: 37826118

شعبه 2:ملکان - خیابان معلم - روبروی شرکت تعاونی مصرف فرهنگیان - کیوسک مطبوعاتی ندای ملکان
تلفن: 37827752

شماره های تماس و فضای مجازی:09144213777 - 09380597600

ایمیل: einaloumalekan@yahoo.com

لینک کانال پایگاه خبری اخبار ملکان در تلگرام:akhbare_malekan@


آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان

گفتگوی صمیمی با جانباز دوران دفاع مقدس

شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۳ ق.ظ
ائل/ عصمت نجف لویی؛

کمی با دقت به اطرافمان بنگریم هستند یادگارانی از عرصه جهاد و دفاع که جانانه ایستاده و جسم را در معرکه ی دفاع تقدیم درگاه الهی کرده اند و اکنون نیز با استقامت تمام در عرصه جهاد ایستاده اند، قبل تر از این، گفتگو هایی با محوریت سیاست و فرهنگ با دکترمحمدعلی پرغو جانباز دفاع مقدس داشتیم، اما اینبار از زاویه ی دیگر به چهره ی این جانباز دفاع مقدس نگریسته ایم، گرچه آثار جراحت بر چهره رنجور و خسته دکتر پیداست اما با طراوت و روحیه ای بیشتر از قبل در عرصه جهاد علمی وارد شده و گام های بزرگی برداشته است، گفتگویی به مناسبت روز جانباز با وی ترتیب داده ایم، خواندن مشروح گفتگو زوایای پنهان زندگی این مرد بزرگ عاشق ولایت را نشان می دهد؛ 


ائل: بدون مقدمه از تولد و محل زندگی تا جبهه و روزهای زندگی و پیشرفت برایمان بگویید.

خیلی متشکرم که از باب اشاعه فرهنگ و معرفی اصیل اسلامی در دنیای امروزی گام بر می دارید و برای شما ارزوی توفیق روز افزون دارم، افتخار می کنم که از دوران کودکی با توفیق خداوند در مسیر قرآنی گام برداشته و با مذهب اصیل تشیع بزرگ شده ام، و درود می فرستم بر روح پاک پدران و مادرانمان که ما را با نان حلا ل بزرگ و با مجالسی و محافل مسجدی آشنا کرده و دست ما را گرفته و با خود همراه کردند.


اویل زندگی گره خورده با عنایت امامزاده/ افتخار پذیرایی از زوار!

من بزرگ شده ی روستای فخر آباد هستم که با عنایت نظام جمهوری اسلامی اکنون تبدیل به شهر شده و تمام فخر آبادی ها به این افتخار می کنند که محل زندگی شان مزین شده به امامزاده ای به نام سید سلیمان که از فرزندان امام موسی کاظم (ع) و برادر کوچک امام رضا (ع) است، محل زادگاه من با این ملجا شریف سیصد چهارصد متر بیشتر نیست و توفیقی بود که تمام دوران کودکی و نوجوانی را با این مرکز گره خورده بود و تمام مراسمات و مجالسی که در این مکان مقدس برگزار می شد من حضور داشته و افتخارم این بود که با چایی و قند و ..از میهمانان و زوار امامزاده پذیرایی می کردم و همیشه در مسجد در پای منبر وعاظ و خطبایی بودم که در هفته دو روز در ظهر برنامه برگزار می کردند اکنون نیز همین برنامه ی سخنرانی برگزار می شود و از آنجایی که به صورت هفتگی یک شنبه ها و پنج شنبه ها بازار روز برگزار می شود و اهالی بیش از 90 روستا در اینجا جمع می شوند بنابراین ضمن برپایی بازار، مسجد هم برپاست و فرصت مناسبی برای سخنرانی وعاظ وجود دارد.

دوره ابتدایی را در همین روستا به تحصیل پرداختم و جزو شاگردان ممتاز در منطقه بودم، به خاطر دارم جوایز نقدی خوبی هم از اداره فرهنگ مشکین شهر دریافت کرده بودم؛ و علاوه بر درس در مطالعات غیر درسی هم فعال بودم و با وجود سن کم کتابهایی چون دانشمندان، دانستنی ها و ... را مطالعه می کردم و خانواده هم از این علاقه من اطلاع داشتند و کتابهایی برای مطالعه ام تهیه می کردند، شاید هم وجود این ملجا شریف باعث چنین بار آمدن ما شده چون بیشترین ساعت های عمرمان در مسجد می گذشت و همین نگاهها ما را به این سو سوق داد.

کتک های شیرینی بخاطر مرگ بر شاه گفتن خوردیم... 

به خاطر دارم زمانی که پنجم ابتدایی بودم انقلاب شکوهمند اسلامی شروع شد تا جایی که در بیست و نه بهمن تبریز از روستای ما به تعداد یک مینی بوس در تبریز حضور پیدا کردند و در حال و هوای انقلاب قرار گرفتیم و کتک های شیرینی هم به خاطر مرگ بر شاه گفتنمان خوردیم، با شروع انقلاب، تکالیف مدرسه با فعالیت های انقلابی و اعتقادی پابه پای هم جلو می رفت و شبانه در روستا نگهبانی می دادیم و کارگاههای اعتقادی و احکام و مبانی سیاسی برگزار می کردیم و حتی در مدارس تئاترهایی برای مبارزه با ساواک ترتیب داده بودیم، خلاصه اینکه انقلاب اسلامی از ما دستگیری کرد، یاد و خاطره امام خمینی (ره) بنیان گذار انقلاب اسلامی به خیر که اگر امام و انقلاب نبود و ما را از منجلاب ظلم و ستم و فساد نجات نمی داد معلوم نبود هنوز اهل کدام مجلس و مشرب بودیم ولی امام ما را هدایت کرده و مسیری که خداوند متعال در قران کریم از آن به عنوان مسیر کمال معرفی می کند در این مسیر قرار داد، و خداوند را شاکریم که جزو پیروان مکتب تشیع هستیم ولی می دانیم که در راستای این مکتب گامی برنداشتیم که امیدواریم خداوند از سر تقصیرات ما بگذرد.


بعدها آموزش های مختلفی در مسجد داشتیم که نهایتا این آموزش های نظامی به حضور ما در جبهه منتهی شد، اما قبل از دفاع مقدس ما یک جبهه جنگی به نام کردستان داشتیم که در اواسط سال 59 ما از منطقه آذربایجان شرقی ، غربی و اردبیل به همراه دوستان، تعداد هفتاد نفر از این سه استان عازم منطقه کردستان شدیم و برخی دوستان به اشنویه و مناطق دیگر افتادند ولی من به مرکز تحرکات یعنی مهاباد افتادم که نزدیک چهار ماه و نیم در مهاباد ماندیم و ماموریت سه ماهه ما تمام شد وپس از تسویه به شهر خودمان برگشتیم ودر این حین دفاع مقدس هم شروع شد، بلافاصله بعد از نزدیک به ده الی پانزده روز با آقای علی صفری اینبارعازم غرب و مناطقی چون سومار ونفت شهرو ...شدیم که عملیات محرم و مسلم بن عقیل هم اتفاق افتاد، یاد و خاطره شهدای منطقه سلمان کشته را به خیر می گیریم که برای بزرگ نگه داشتن ایران عزیز جان دادند تا امنیت ایران پابرجا بماند.یاد شهید اشرفی اصفهانی هم بخیر که در همان دوران با این انسان بزرگ آشنا شدیم و زمان شهادت ایشان هم در نماز جمعه بودیم. 

پاسخ سوالات مصاحبه ، توفیق الهی!

در اواخر ماموریت از گزینش سپاه به دنبال بنده و سه نفر دیگر از دوستان آمدند و ما هم که نزدیک دو ماه در روبروی شهر مندلی عراق در سلسله جبال الله اکبر در محاصره بودیم و تازه از خط مقدم برگشته بودیم و اوضاع مناسبی نداشتیم، با آمدن ماشین سپاه هر کس یک حدسی می زد، یکی می گفت برای برگشتن به خط مقدم دنبال شما آمده اند، یکی می گفت برای بردن سلاح و ...خلاصه اینکه با برگشتن ماشین به طرف اسلام آباد ما متوجه شدیم که خط مقدمی در کار نیست تا اینکه یکی از بچه های گزینش گفت که چند ماهی شما توسط سپاه رصد می شوید و اکنون قصد داریم که به استخدام سپاه دربیایید و چند نفر از دوستان قبول نکردند، ولی من عشق پوشیدن آن لباس سبز به قامت خود را داشتم چون امام نیز این را را تایید کرده بود و در یک جلسه بسیار عجیب و سوالات پیچیده سیاسی که اکنون باور نمی کنم آن سوالها را پاسخ دادم قطعا پاسخ آن سوالها از جوانی که سن و سال من توفیق الهی بود، با رحمت الهی مصاحبه را تمام کردیم و ما را با یک نامه به سپاه منطقه پنج آذربایجان معرفی کردند و بعد از مدتی به عنوان نیروی ویژه(نیروی ویژه یعنی در استخدام سپاه ولی بدون حقوق و ...کار می کنی) به مدت 9 ماه در خدمت سپاه بودیم تا اینکه برای آموزش به منطقه خاسابان اعزام شدیم و در همین دوره برای آموزش نظامی اعزام شدیم و در سپاه به عنوان مربی تاکتیک و آموزش نظامی مجددا به آموزش نظامی اعزام شدیم پس از آموزش های و دوره های لازم در سپاه بری دادن آموزش نظامی مشغول شدیم و بعد از چند ماه طی فراخوانی برای دوره فرماندهی گردان به همراه برادرانی از جمله مهندس نوین شهردار سابق تبریز عازم شدیم ، و قضیه بر این بود که ما را برای سپاه قدس انتخاب کرده بودند....


شهیدی که به خواب جانباز می آید/ مطمین باش بر سر پیمانم هستم

تا اینکه فرصتی مجدد برای اعزام به جبهه فراهم شد و این بار در جنوب کشور در 6/ 2/62 به جنوب اعزام شدیم و تا زمان عملیات بدر به مدت 11 ماه در جبهه ماندیم و در طی این مدت کارهای زیادی انجام می دادیم که نیازی به پرداختن امورات نظامی نیست، با آماده شدن برای عملیات بدر هر فردی برای مسولیت خود آماده می شد تا اینکه شب عملیات رسید، در شب عملیات در موقعیت شهید برزگر بودیم یکی از بچه های اهر به نام سید ابوالقاسم آل یاسین من را از موقعیت به بیرون خواند و پرسیدم برای چه کاری؟ گفت بیا پیمان ببندیم، من شفاف گفتم که سید من گنهکارم و شهادت نصیبم نمی شود و او اصرار به آمدن من داشت، تا اینکه از مواضع بیرون آمدیم و پیمان بستیم که قرار شد هر کس شهید شد دیگری را شفاعت کند، در مدتی که در خدمت شهید بودم به درون پاک شهید پی برده بودم، فردای آن روز آل یاسین شهید شد و این ماجرا گذشت تا اینکه بعد از مدتها شهید آل یاسین بعد از بیست سال به خوابم آمد و از او پرسیدم سید کجا بودی؟ چقدر دیر آمدی، شهید گفت: باور کن آقای پرغو وقت نمی کردم، فقط آمدم بگویم که مطمئن باش بر سر پیمان خود هستم ، در واقع می خواهم بگویم که مطابق با وعده الهی شهدا کاملا زنده هستند و ناظر بر اعمال ما در حالی که به قدری زنگار و گرد و غبار بر دلهای ما نشسته درک وجود شهدا را نداریم.


آدرس نمی دهم برمی گردم/ خنده دکتر: حالا حالا ها هستی!

خلاصه اینکه با شروع عملیات منطقه های القوام و القرنه را گرفتیم و به خاطر دارم شهید بزرگوار باکری را در همان جا زیارت کردیم؛ نزدیک های ظهر شهید کم سن و سالی به نام هادی علیزاده از بچه های مراغه نزدیک ظهر بر روی یک دژ اذان ظهر گفت و بسیاری از شهدا و کسانی که اکنون زنده هستند نماز ظهر را اقامه کردند و پس از یک ساعت و نیم پاتک دشمن را دیدم که با تجهیزات نظامی و گردان پیاده نظام به سمت ما می آیند، من یک اسلحه داشتم که رگباری به سمت چپ و راست و مستقیم کشیدم و پس از مدتی فکر کردم که در آسمان هستم یا به علت بی خوابی دچار موج شده ام تا اینکه چیزی نفهمیدم فقط حس کردم که یک نفر من را برداشته و بر روی موتور قایق در جزایر مجنون هستم که بعد از مدتی که بیهوش بودم یک روز چشم باز کردم و دیدم از فرودگاه اهواز به طرف انزلی اعزام می کنند که پس از سوار کردن بر هواپیما و بردن بر بالای انزلی مجددا برگرداندند چون اعلام کردند که در بیمارستانهای انزلی جایی برای پذیرش مجروحین وجود ندارد، عملیات بدر با وجود اینکه عملیات موفقیت آمیزی بود ولی مشکلات زیادی هم داشت، ما را دوباره به بیمارسان شریعتی تهران برگرداندند، تا اینکه رییس بیمارستان بر بالای سرم آمد و از من آدرس و نشانی خانواده را می خواست،من گفتم چه آدرس و خانواده ای من بعد از مدتی برمی گردم از همین جا به خط، (این روحیه بر گشت به جبهه در اکثر مجروحین وجود داشت) دکتر خندید و گفت به این را حتی نیست حداقل شش ماه بر روی این تخت هستی، گفتم آقای دکتر چیز خاصی نیست من برمی گردم؛ تا اینکه گفت: شما مشکل نخاع پیدا کردید.


هیچ عقل سلیمی امید به زنده ماندن من نداشت/ برادرم از چهره مرا نشناختند 

قبل از این هم از دوستان قطع نخاعی یا ضربه مغزی و ... را دیده بودیم و خیلی جای ناراحتی نداشت، آن موقع بدنم هیچ حرکتی نداشت و گلویم ترکش بدی برداشته بود و کل سر و گلوم خون بود حتی چشمانم نمی دید و بدنم حرکت نمی کرد تا جایی که سرم را که به شدت خارش داشت نمی توانستم خارش دهم، در کل ظاهرم اوضاع نامناسبی داشت...خلاصه اینکه آدرس همسایه برادرم را دادم تا اینکه بعد از چند روز دو تا از بردارهام به دیدن من آمدند و در ابتدای ورود به اتاق من را نشناختند و دور زدند رفتند در حال خروج از در بودند که با صدای من برگشتند....انصافا مشکلات زیادی بود و فقط حکمت خدا بود که من زنده بمانم چرا که هیچ عقل سلیمی امیدی به زنده ماندن بیش از چند روزمن نبود چه برسد به سی سال!، بعد از مدتها ترخیص شدم و متاسفانه به روستا برگشتم، با آمدن به روستا مشکلات عدیده ای برایم به وجود آمد چون تجربه ای از چنین جراحت و حالتی وجود نداشت، زخم بستر شدیدی در روستا گرفتم.


اگر جانباز نبودم میفهمیدی با چه کسی طرف هستی؟! 

یک روز به تبریز برای شورای پزشکی آوردند که یکی از این پزشکان پس از اتمام کمیسیون پزشکی به خانواده ام گفت که این جانباز هفت روز بیشتر زنده نمی ماند، تا اینکه من بعد از شنیدن این حرف همان دکتر را صدا کردم و گفتم مگر شما خدا هستید که این حرف را می زنید و خانواده من را نگران می کنید؛ به من گفت خیلی زبان درازی می کنی اگر جانباز نبودی از این پنجره به بیرون پرتت می کردم، من هم که از اول جسور بودم گفتم، آقای دکتر خدا را شکر کنید که با حالت جانبازی من روبرو شدید والا اگر چنین شرایطی نداشتم من هم شما را از پنجره به بیرون پرت می کردم و می فهمیدی با چه کسی طرف هستی....


تکاپوی خانواده برای برگزاری مراسم ختم!

خلاصه اینکه خانواده من را به روستا برده و منتظر هفت روز بودند...من می دیدم که خانواده در تحرک هستند و از نان پختن گرفته تا کارهای دیگر، آماده بساط مراسم ختم هستند به خاطر دارم در هفتمین روز یک لحظه احساس عجیبی پیدا کردم و دیدم که از تمام بدنم لخته های خون به بیرون سراریز شد، نگو که خون در همه جای بدنم لخته شده و به بیرون راه پیدا نکرده و پزشکان بر همین اساس تشخیص داده اند که بیش از هفت روز زنده نمی مانم، شاید بیش از یک سطل آشغال ده پانزده لیتری لخته خون به بیرون ریختند، انگار که تازه از مادر متولد شدم و خلاصه اینکه نمردیم و از آن به بعد چند ماهی در روستا بودم که متوجه شدم اگر اینجا بمانم مشکلات زیاد می شود و زخم ها کم کم به استخوان می رسد و عفونت تمام بدن را می گیردو پیشنهاد کردم که به آسایشگاه جانبازان تبریز بیایم.


حداقل ده بار قاشق از دست افتاد تا اینکه گرفتم... 

زمان بهار بود به آسایشگاه تبریز آمدم، چند نفری در آسایشگاه بودند، برای اینکه این زخم عمیق پشتم درست شود تصمیم گرفتم به پشت نخوابم، هفت ماه از روی تخت پایین نیایم و در عرض این هفت ماه با حوصله ای که دیگران هم تعجب می کردند پدر زخم را درآوردم وزخم کاملا خوب شد تا اینکه شروع به فعالیت کردم و اولین کاری که کردم تصمیم گرفتم غذاهای خودم را با دستان خودم بخورم، خلاصه اینکه یک روز پرستاری به نام آقای نصیری سوپ آورد که من گفتم از دست شما غذا نمی خورم، از او اصرار بود که گرسنه می مانی و از من انکار تا اینکه قاشق را به دستم گرفتم و افتاد...ده بار قاشق از دستم افتاد تا اینکه با مقاومت تمام یاد گرفتم که چگونه قاشق را در دستم نگه دارم ولی اشک همان پرستار درآمد چون بالاخره از لحاظ عاطفی برای او سخت بود...


درس خواندن در دانشگاه آزاد به دلم ننشست

بعد از مدتها برای اولین بار در تبریز استارت ادامه تحصیل را توسط یک جانباز زدم و دو نفر دیگر به نام اصغر فرمندیان و حسین لطیفی به من پیوستند و ما با هم درس خواندن در آسایشگاه را شروع کردیم تا اینکه بعد از یک سال به آسایشگاه ثارالله تهران رفتم و نزدیک به دوسال در آنجا اقامت داشتم که جریانات ازدواج پیش آمد و ازدواج کردم و به همراه همسربه مشکین شهربه خانه خودم برگشته و ادامه تحصیلات را از دوم راهنمایی ادامه دادم و با حمایت و زحمات بی دریغ همسرم درسم را ادامه دادم و تا طول دیپلم نفر اول منطقه بودم و باز همان جسارت ممتازی را داشتم و در کنکور شرکت کردم و در سال 71 در رشته علوم سیاسی وزارت خارجه قبول شدم ولی به خاطر شرایط جسمانی ام قبول نکردند هر چند که به تهران رفتم تا با رایزنی آنها را برای تحصیل در این رشته قانع کنم ولی قبول نکردند تا اینکه در سال 72 در رشته فقه و حقوق دانشگاه آزاد تبریز قبول شدم، لازم به ذکر است که در همان حین در بنیاد رییس بنیاد جانبازان و مسول پذیرش و همیاری بنیاد بودم، یک ترم و نیم در دانشگاه آزاد درس خواندم ولی خیلی به دلم ننشست و مجددا کنکور دادم و در رشته تاریخ دانشگاه تبریز قبول شدم .


هر جا باشد برای جانفشانی آماده ام

همین قبول شدن مبنایی برای کارهای بزرگ تر شد، ولی مشکلات زیادی وجود داشت و پله ها که مشکلات همیشگی جانبازان ویلچر نشین هست تا اینکه با پیگیری های زیاد اولین بالابر دانشگاه تبریز را نصب کردند،درس ها را شروع کردم و در همان درس مسولان دانشگاه دیدند که فرد جسوری هستم، معاون دانشجویی دانشگاه تبریز که آن زمان دکتر پورمحمدی بود من را صدا کرد و گفت ما میخواییم از حضور شما استفاده کنیم، آمادگی دارید یا نه؟ گفتم که هر جایی که به نفع نظام جمهوری اسلامی باشد حاضر به جانفشانی ام، کمیته انضباطی را پیشنهاد داد و من قبول کردم، و در اواخر 74 به عضویت کمیته انضباطی دانشگاه تبریز درآمدم، هم درسم را می خواندم و همان جا فعالیت می کردم تا اینکه این کمیته انضباطی از همان سال شروع شد و تا اتمام دکتری ادامه داشت حتی در جریانات فتنه 88 هم من در کمیته انضباطی بودم، در سال 78 کارشناسی را تمام کرده بودم که رییس دانشگاه گفت تا فوق لیسانس دو واحد را نگه دارم و در دانشگاه باشم.


کسب رتبه دوم کارشناسی ارشد بدون سهمیه جانبازی/ همین که نفس این مرد بزرگ را داری کافیست/ بدون اغراق می گویم همسران جانبازان هر روز به اندازه همه عمر جانبازان جانبازی می کنند

لازم به ذکر است من بدون استفاده از سهمیه جانبازی موفق شدم رتبه دوم کارشناسی ارشد را در سطح کشور کسب کنم، تا اینکه بعد از اتمام فوق لیسانس استارت کتاب "تحولات لبنان در گستره تاریخ" را در حول و حوش سال 80 زدم و در سال 82 از پایان نامه ارشد دفاع کردم و همان سال هم دکتری قبول شدم و در سال 85 کتابم چاپ شد و در همان سالها کتابی نوشتم به نام "رویکرد سیاسی استعمار" که در سال 85 چاپ شد و در سال 88 با وجود چاپ چند مقاله علمی پژوهشی مقطع دکتری را به پایان رساندم، هم اکنون نیز برخی از کتاب هایم چاپ شده و تعدادی از کتاب ها هم در دست چاپ است، عضو هیات علمی دانشگاه تبریز و رییس موسسه مطالعات تاریخ و فرهنگ ایران و کارهای پژوهشی زیادی در این موسسه انجام داده ایم و بیش از هفت همایش ملی و بین المللی برگزار کرده ایم که در تمامی همایش ها دبیر علمی همایش بودم و خداوند متعال را شاکرم که به عنوان جانباز شاخص انتخاب و نشان درجه سه ایثار را از دست مقام معظم رهبری گرفته ام و کل افتخارم همین نشان رضایت و بوسه رهبر انقلاب بر صورت من بود که جایگاه رفیعی است و اگر بتوانیم این جایگاه رفیع را تقویت کنیم کافیست در حالی که می دانیم نمی توانیم حتی غلام کوچک این مرد بزرگوار باشیم ، چرا که بزرگی این مرد بزرگ بر کسی پوشیده نیست ولی همین که نفس این مرد بزرگ را داریم کافیست، منتها باید بگویم که اگر نبود رشادت ها، جدیت، تلاش، ایمان، تقوا و بزرگ منشی همسرم مطمینا من به اینجا نمی رسیدم و همیشه و همه جا گفته ام، جانبازان اگر کار جانبازی کردند، همسران جانبازان هر روز به اندازه همه عمر جانبازان جانبازی می کنند و این یک حقیقتی است که ذره ای اغراق نیست و آن چیزی که من در عرض این سی سال درک کردم همسرم در هر روز درک می کند و از خداوند متعال برای این همه ایثار و زحمتی که دیگران متحمل می شوند طلب عفو می کنم و آرزو دار که همسرم هم انسانی عاقبت بخیر شوند و لی می دانم که این افراد انسانهای عاقبت بخیری هستند که همه شرایط را با جان و دل خریده اند و با چشم باز وعده الهی را پذیرا شده اند، و اگر کسی بخواهد امتیاز دنیوی به این همسران بدهد هیچ چیزی در جهان آفرینش لایق زحمات این بزرگواران نیست بجز رضایت کامل الهی.


ائل: آقای دکتر اگر اجازه دهید کمی به عقب و دوران جوانی برگردیم و چند سوال کوتاه بپرسم.بزرگترین آرزویی که در دوران جوانی و قبل از جانباز شدن داشتید، چه آرزویی بود؟

خانواده ام مرا در نوجوانی آخوند صدا می زدند...

من از از ابتدا یه فرد فعالی بودم و به مباحث خیلی بزرگ فکر می کردم، جالب اینجاست که به خاطر علاقه زیادم به مباحث مذهبی خانواده ام من را آخوند صدا می کردند و از همان ابتدا می گفتم که من دکتر می شوم، حتی یک بار هم مادر خدا بیامرزم تعریف می کرد که معلم علومم گفته بود اجازه ندهید این پسر به جبهه برود چون یکی از نخبگان خوب جامعه خواهد بود و آرزو داشتم یک فرد مفید و موثر برای جامعه داشتم و این آرزو از خواستن و تلاش من بر می خواست، منتها بعد از جبهه تنها آرزویم این بود که لبیک یا خمینی را از عمق جان بگویم چون آنجا دیگر دکتر و مهندس شدن چندان مهم نبود چون اگر مهم بود شهید چمران با تمام وجود از آن سوی دنیا بلند نمی شد به جبهه بیاید و به ندای امام با دل و جان لبیک بگوید...


ائل: آقای دکتر اشاره نکردید چند خواهر و برادرید و کدامیک از اعضای ارتباط بیشتری دارید؟

دو تا خواهر و چهار تا برادر دارم که همه ی آنها در حد و اندازه خودشان مخصوصا برادر بزرگم واقعا زحمت زیادی کشیده اند و از همه آنها تشکر می کنم، هم اکنون هم به لطف خدا ارتباط خوب و صمیمی با هم داریم.


ائل: هیچ گاه فکر می کردید که شاید یک روزی جانباز شوید؟ و یک جانبازی قطع نخاعی با محدودیت های تمام.

چون بعد از روزهای نخستین جبهه دوستان زیادی دیده بودیم که از چشم و گردن گرفته تا نخاع و نوک پا به بدترین نوع ممکن مجروح شده بودند، قطعا مشخص بود که در جبهه نقل و نبات پخش نمی کنند و خوشبینانه ترین حالت برگشت سالم بود در حالی که خود را برای شهادت، اسارت و جانبازی آماده کرده بودیم.


ائل: پس از تصمیم به رفتن به جبهه وقتی با خانواده این تصمیم را مطرح کردید چه واکنشی نشان دادند؟

هرکسی از ظن خود شد یار من/ به شهدا غبطه می خورم که خوب توانستند از سفره کربلا متنعم شوند

ترجیح می دادند در همان جا بمانم و ادامه تحصیل دهم ولی هرکس از ظن خود شد یارمن...قطعا تشخیص افراد متفاوت بود، دفعه اول عکس العمل بود ولی از دفعه های دیگر مستقل عمل می کردم و به تکلیفی که امام (ره) می فرمودند توجه می کردم و فکر می کردم که سفره کربلا باز است و اکنون هم به شهدا غبطه می خورم که شهدا خوب از این سفره متنعم شدند و امیدواریم خداوند توفیق دهد هیچگاه از مسیر شهدا فاصله نگیریم و بنده هم همیشه به شهدای گمنام متمسک می شوم که کمک کنند هیچگاه از اهداف الهی و و مسیر شهدا زاویه نگیریم و اگر بخواهیم این مسیر را خوب درک کرده و بشناسیم تنها یک راه وجود دارد و آن راه هم این است که به یقین برسیم ولی فقیه را مصداق بارز امام و ولایت فقیه و قطب نمای جامعه دانسته و عمل کنیم و اگر در جامعه ریزش هایی می بینیم قطعا فاصله گرفتن از ارزشها و اعتقادات واقعی است.


ائل: از عکس العمل خانواده بعد از جانبازی بگویید؟

قطعا برای هر خانواده ای ناراحت کننده است، از طرفی هم من از ناله و زاری به هیچ وجه خوشم نمی آید، وجانبازی یا توفیق بزرگتر شهادت بزرگترین توفیق انسان است و من همیشه گفته ام که خوش به حال خانواده شهدا که سفیرانی در پیش خداوند دارند و در نزد پروردگار خود وساطتت می کنند، در اصل شهدا شافعان انسانها می باشند، و جایگاه تثبت شده ای دارند ولی همین خانواده ها هم باید راه سفیران را ادامه بدهند.


ائل: اشاره ی گذرایی به زحمات بی نظیر همسرمحترمتان کردید، کمی از جزییات و قبول شرایط شما توسط همسرتان در زمان ازدواج بگویید؟

همسرم در روحیه انقلابی دست کمی از من ندارد

همسرمن از لحاظ اصول اعتقادی در حمایت از انقلاب کمتر از من نیست، به این دلیل که ایشان در سپاه مسول پشتیبانی جنگ در شهر خودشان بودند و در بسیج خواهران سپاه فعال بودند و با چشم باز این مسیر را انتخاب کرده بودند و با وجود اینکه پدرشان سرسختانه مخالف بود ولی ایمان پدر نمی شناسند و با صلابت این مسیر را ادامه دادند و خانواده خود را قانع کرد که همین راه را ادامه خواهند داد، و به وسیله یکی از دوستان در تهران که همسر جانباز بودند این ارتباط برقرار شد و به صورت رسمی به خواستگاری رفتیم و با رحمت خدا این اتفاق افتاد و ازدواج کردیم.


ائل: شرط و شروط خاصی از طرف شما یا خانواده همسرتان برای ازدواج وجود داشت؟

شرط اصلی ازدواج  انقلابی بودن طرفین بود

هیچ شرط خاصی بین دو طرف نبود، بلکه شرط اصلی انقلابی بودن، انقلابی ماندن و اطاعت محض از سکاندار انقلاب بود، و شاکریم که در طول انقلاب ذره ای حتی فکر زاویه گرفتن از ولایت در ذهنمان ایجاد نشده است.


ائل: تاکنون پیش آمده که به دلیل شرایطی از وضعیت موجود خسته شده باشید؟ و یا از عملکرد گذشته پشیمان شده باشید؟

سخن از خسته شدن و خستگی برای جانباز مناسب نیست/ در همین دانشگاه برروی ویلچر برای دفاع از اعتقادات کارمان به کتک کاری کشیده 

من فکر می کنم از خستگی و سختی ها گفتن برای جانباز حرف مناسبی نباشد، به عنوان مثال اگر جانبازی مثل من که شش صبح از خانه بیرون می زند و تا انتهای روز سر کار است قطعا کمر و قله ی سختی ها را شکسته است والا در شرایط خاص جسمانی ما کسی نمی تواند در حالت عادی بنشیند و فعالیت کند الا دو چیز که انسان را پایبند می کند و آن دو چیز ایمان و یقین است که موجب می شود پس از سی سال محکم و استوار راه را ادامه دهیم، همین سختی ها به کمک یقین و ایمان از ما پولاد ساخت، البته بگوییم که این به معنای آسانی مسیر نیست، در همین دانشگاه ما مخالفان سخت اعتقادی داشتیم حتی با وجود این ویلچر کارمان به کتک کاری هم کشیده است و من را زده و از ویلچر انداخته اند ولی با این وجود ما گفتیم که از پای ننشسته و مبارزه خواهیم کرد و اجازه نخواهیم داد تا وقتی هستیم اصول سکولار و لیبرال و اشرافی محوری پای بگیرد و همین مسیر را ادامه خواهیم داد، مطمئن باشید که در سخت ترین شرایط هم سکوت نمی کنیم بارها شده که حتی در تب و لرز فراوان در خانه نمانده و سر کار حاضر شده ام چرا که ممکن است یک نفر به من احتیاج داشته باشد یا یکی از کارهای مهم نظام را انجام دهم، گرچه این را هم بگویم که هیچگاه فکر نکنید سختی وجود ندارد اما برای مبارزه با سختی همیشه همت والا می خواهد.


ائل اگر قرار باشد ثواب سالهای زحمت را با افرادی تقسیم کنید با چه کسانی تقسیم کنید؟

تمام لحظه هایم فدای امام و رهبری

تقسیم که نه ولی اگر به من بگویند می گویم تمام لحظه های من فدای امام و مقام معظم رهبری.


ائل: توصیه دکتر پرغو جانباز قطع نخاع دفاع مقدس و استاد دانشگاه به جوانان و زوج های ایرانی؟

سکاندار اصلی ولایت فقیه است/ برای رسیدن به ساحل امن باید به سکاندار نگاه کنیم


توصیه زیادی از من برنمیاد ولی عرض می کنم که جوانان عزیز بدانید هر ملتی که نسبت به گذشته و تاریخ خود بی اعتنا باشد مثل کودکی می ماند که کوته فکر می کند ولی هر ملتی که از تاریخ و گذشته خود آگاهی خوبی داشته باشد مثل انسانهایی می مانند که بزرگ اندیش هستند پس در نتیجه در همه امور با درایت و عقل پیش بروید و دوم اینکه در زندگی سعی کنید در همیشه ایام در علم به بزرگترها نگاه کنید ولی در بحث دنیا همواره به پایین تر از خود نگاه کنید در این صورت به مشکل برنمی خورید، اگر می خواهید همیشه روی پای خود بایستید همواره و در تمام امور برنامه داشته باشید و بدانید که قناعت در زندگی یک اصل است، سوم اینکه توصیه می کنم همواره با ایمان زندگی کنیم چرا که مسیر دنیا نهایتا هجرت است چون سوار ماشینی شدیم و در یک خطی پیاده می شویم و سوارماشین دیگری می شویم و باید مطمئن باشیم که مادیات کلا در دنیا باقی می ماند و هنر انسان در استفاده احسن از مادیات است، اطاعت از خدا لباس شیک پوشیدن یا شکم پرکردن نیست، قرآن به عنوان کلام نور و هدایتگر الهی مسیر را می گوید، تشخیص درست و بصیرت صحیح مسیر با علم و آگاهی و تیزبینی فقط یک راه دارد و همان مسیر، مسیر ولایت است و چنانچه در تمام امورات زندگی پابرجا بمانیم باید نگاه عقلانی و تجزیه و تحلیلی به خط ولایت فقیه داشته باشیم منتها به شرط اینکه هیچگاه خود را از خط ولایت فقیه جلوتر ندانیم ما اگر بخواهیم کشتی نجات درست برود به این مسیر و سکاندار خود نگاه کنیم، برای رسیدن به مسیر امن باید تمامی سربازان و افسران به سکاندار نگاه کرده و اطاعت محض کنیم تا کشتی به ساحل امن برسد.


ائل: اگر مجدد به دنیا بیایید همین مسیر گذشته را می رفتید؟


راه نجات راه انبیا و اولیا و قرآن است، من چنانچه دوباره برگردم قرآن وسیره اهل بیت را به عنوان انیس و مونس با وفا برگزیده و از ریشه شروع می کنم تا زندگی ام را بر اساس این آیات تنظیم می کنم تا لغزشی در آن نباشد، چون معتقدم مسیر واقعی در اینجاست، قرآن کتاب قانون نجات بخش و سیره ائمه اطهار (ع) هم فرمان کاربردی و عملیاتی زندگی بشر در زندگی است، و من این مسیر را با علم انتخاب می کنم و ذره ای از این مسیر دور نمی شوم.


ائل: به عنوان آخرین بحث  به رسم مصاحبه های ائل چند کلمه عرض می کنم، احساس خود را در قالب کلمه یا جمله کوتاه بیان کنید

سال 93: سال ریزش ها و رویش ها

تقارن آغازین روزهای سال 94 با شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها): سال گره خوردن انسانها با مرکز فیض

آذربایجان: سرایران

اقتصاد مقاومتی: جهاد برای نجات از وابستگی ها

سال94: دعا برای ظهور

زبان آذری: حامی زبان ملیم

ذاکرات هسته ای: پایبندی به اصول رهبری

همسر: اشتیاق

فرزند: ما تجربه نکردیم

انتخابات مجلس: خاطرات و خطرات

ویلچر: راکب مجروح

دکترحسن روحانی: بی کلید

اقتصاد 94: رهایی از نفت

دکتر پرغو: بنده ناچیز

دانشگاه تبریز: محل رغبت

تورم: بهانه

جانباز: دق الباب فوز عظیم

تیم فوتبال تراکتورسازی: ارائه ی چهره آذری 

موسسه تاریخ و فرهنگ: ابزار مشهد الشهدا

پایگاه خبری ائل: مجمع دلباختگان ارزش و ولایت مداری

۹۴/۰۳/۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
سیاوش عینالو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی